یگانه جونمیگانه جونم، تا این لحظه: 15 سال و 9 ماه و 18 روز سن داره

یگانه عزیز مامان وبابا

ششمین سالگرد ازدواج مامان وبابا

  امروز 24 دی 90  که دارم مطلب میذارم مصادفه با ششمین سالگرد ازدواج ما.با وجود یگانه دقیقا سه وسال ونیمه زندگیمون رنگ وبوی دیگه ای گرفته.ایشالله بتونیم براش پدرو مادرخوبی باشیم واز فرصتهای زندگیمون نهایت استفاده رو ببریم.یگانه جان خیلی دوستت داریم. ...
24 دی 1390

دومین سفر یگانه

دومین سفر دختر گلم دریکسال ویک ماهگیش (مردادماه 88)به رامسر وسپس تهران واصفهان بود.اینم چند تاعکسهاش .... یگانه وعمو یاسر در ماسوله یگانه خیلی عمو یاسرشو دوست داره. یگانه خانم در تلکابین رامسر یگانه خانم در کنار دریا یگانه خانم در مسجد امام اصفهان یگانه خانم در باغ پرندگان اصفهان   برای دیدن بقیه عکسها به ادامه مطلب مراجعه کنید یگانه وعمویاسر در جاده چالوس یگانه در میدان امام اصفهان     ...
24 دی 1390

اولین سفر یگانه

اولین سفر یگانه در هشت ماهگیش بود که رفتیم کیش.اینم چند تاازعکسهاش.... یگانه (درخت سبز کیش) یگانه کنار کشتی یونانی یگانه در پارک دلفینهای کیش   بقیه عکسها در  ادامه مطالب یگانه در هتل جام جم کیش   یگانه کنار ساحل مرجان کیش   ...
24 دی 1390

یگانه در انتظار برف

با اینکه 13 روز از زمستان هم سپری شد ولی هنوز در شهر ما برف نیومده.یگانه هم مرتب سراغ برفو میگیره.به امید روزی که بارندگی بشه وهمه خوشحال بشن مخصوصا نی نی ها.     ني ني توي حياطه چشمش به آسمونه    منتظره برف بياد از ابر دونه دونه به ابر ميگه :چرا کم برف مي آري واسه مون   زمستونه ! لم نده بي کار توي آسمون برف هاي ديروز تو هي چيکه چيکه آب شد آدم برفي اي که ساخته بودم خراب شد    برف هاي سردتر بريز توي حياط خونه برفي که زود آب نشه يکي دو روز بمونه     ...
13 دی 1390

دعاهای یگانه

یگانه خانم یک هفته ای بود که سرما خورده بود وسرفه هم می کرد .خیلی هم موقع دارو خوردن اذیت می کرد.ازبس سرفه می کرد خودش هم خسته شده بود.چندروز پیش می گفت :خدایا منو خوب کن .خداخیلی زود صداشو شنید و الان خوب خوب شده.کاش قلب ودل همه ی بزرگترا هم مثل بچه ها اینقدر صاف و پاک بود!!!!! چندروز پیش تو شهرمون بارون اومد.یگانه هم خیلی خوشحال شده بود .می گفت چرا برف نمیاد؟     بهش گفتم برف هم میاد.به جای اینکه بگه خدایا برف بیارمی گفت:بارون برف بیار.       ...
13 دی 1390

مهمان نوازی یگانه

دیشب یکی از دوستای بابا ناصر اومده بودن خونمون.یگانه اولش خیلی خوشحال بود و منتظرشون تابیان.ولی بعد که اومدن از بس که سر به سرش گذاشتن بهشون گفت :اعصابم خورد شده!الان گریه میکنم.مهمونمون هم که از شیرین زبونیش خوششون اومده بود اومد بغلش کرد.یگانه هم برای اینکه رو حرفش باشه سریع زد زیر گریه اون وقت بود که کار من در اومد و حدود ده دقیقه داشتم آرومش می کردم.بعدش هم چند بار گفت:چرا نمیرن؟مامان بهشون بگو برن.بالاخره بعد از رفتن اونا یگانه که حسابی خسته بود  شامش رو خورد و به خواب نازی رفت.ایشالله خوابهای خوب ببینی گلکم   ...
12 دی 1390
1